آتش نشان

شلنگ به دست...!!

آتش نشان

شلنگ به دست...!!

دیس فرزانگان منتشر شد...!!!

برید دیس فرزانگان رو بخونید حالشو ببرید ولی قبلش یه نظر  بدید و یا آیدی تونو بدید یا آدرس وبلاگ که یه جوری رمزشو بهتون بگم آخه شعرش تو ادامه مطلبه و رمز داره!!!

ضمنا فکر نکنید ما بیجنبه ایم...اینو نوشتیم دور هم باشیم!!



پ.ن:رمزشو به هر کسی نمیدم!بچه های سلطانی٬فرزانگان و چند نفر دیگه!

پ.ن:اونایی که شمارمو دارن s بدن رمزو براشون بفرستم.

بعدا نوشت:یادم رفت بگم ویرایش این شعر با آریان بوده.

اگر نامرئی بودم...

امروز توسط یکی از دوستان وبلاگی(بهاره) به یه بازیه وبلاگی دعوت شدم.بازی اینجوریه که باید بنویسی اگه نامرئی بودی چیکار میکردی؟!

اگه نامرئی بودم راه میفتادم تو کوچه خیابون هی به ملت کرم می ریختم! راه میفتادم دنبال دوست دختر دوست پسرا دست یکیو میگرفتم میزدم تو سر اون یکی با هم دعواشون شه بهشون بخندم!!!

شاید شب میرفتم خونه ی ا.ن شیر گازو باز میکردم که تا صبح خفه شه دور هم لذت ببریم...آخ داشت یادم میرفت اول این کارو برا خونه ی ره.بر انجام میدم!

اگه نامرئی بودم می رفتم بازیگر فیلمای اکشن و جنگی میشدم حال میکردم واسه خودم!!(شاید غیر هم کلاسی هام کسی متوجه نشه!)

اگه نامرئی بودم بعد از یه ماه عشق و حال٬دعا میکردم که مرئی شم آخه وقتی نامرئی باشی نمیتونی با کسی رفیق شی و تنهایی و بدون رفیقا هم که زندگی اصلا حال نمیده...



اگر نامرئی بودم...

امروز توسط یکی از دوستان وبلاگی(بهاره) به یه بازیه وبلاگی دعوت شدم

انسان...سگ...!!

روز به روز که بیشتر و بیشتر با انسان ها آشنا می شوم...

سگ ها را بیشتر و بیشتر ستایش می کنم.




پ.ن:فلسفه ی خونم اومده بود پایین گفتم دوباره یه پست فلسفی بذارم دور هم باشیم!

دیروز...امروز...فردا...

دیروز...مدرسه ها شروع شد و من  با رفیقام روزای خوبی کنار هم داشتیم.ترم اول خیلی زود گذشت و ما تا به خودمون اومدیم دیدیم امتحانا شروع شد.هرچی زور زدیم که درس نخوندنای طول سال رو جبران کنیم نشد که نشد!...ترم دوم شروع شد.گذشت و گذشت تا رسید به چند روز قبل از هوگر.تقریبا یک هفته قبلش.یه اتفاق تو زندگیم افتاد که ای کاش هیچ وقت این اتفاق نمیفتاد...

هوگر داشت شروع میشد.چقدر کلاس پیچوندیم.چقدر جون کندیم.خدایی هرکاری که به ذهنتون برسه برا آماده کردن هوگر انجام دادم.از رنگ کاری گرفته تا لوله کشی.هوگر شروع شد...بچه ها با هم کار میکردن.با هم میخندیدن.با هم فیلم جنگی نگاه می کردن!!!یه بارم یکی از بچه ها گریه ش گرفت بد جور...آخ که چقدر PES بازی کردیم.هوگرم گذشت و عید رسید.میتونم به جرات بگم این عید مسخره ترین عید عمرم بود.اصلا حال نداد.عیدم تموم شد و ما دوباره کنار هم بودیم.ترم دوم هم با همه ی خوبیا و بدی هاش گذشت.امتحانا هم شروع شد.از ترم اول بهتر بود.بین امتحانا دوباره برام یه اتفاق افتاد که به همین دلیل آرزو میکنم کاش اون اتفاق اولی هیچ وقت نیفتاده بود!

امروز...بیست و دوم خرداد امتحانای ما تموم شد و امسال هم به یک چشم به هم زدن گذشت.

فردا...معلوم نیست کی مرده و کی زنده.

این نیز بگذرد...