آتش نشان

شلنگ به دست...!!

آتش نشان

شلنگ به دست...!!

شام آخر!/ سال سوم/ سال بیستم!

واسه اولین بار میخوام یه داستانیو کپی کنم اینجا... اسم نویسندشو هم میگم و مثل بعضیا دزد نیستم()! هی بعضیا، میدونی که شوخی میکنم...انقدر دزدی کردی آخرش وبتو بستن!

یه داستانیه که فکر کنم همتون شنیده باشید (اینو گفتم که اگه شنیده بودید ضایع نشم!)...

پائولو کوئیلو نوشته، همونی که کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" رو نوشته و فکر کنم این داستان از همون کتاب باشه(اینو هم گفتم که فکر کنید خودم این کتابو خوندم و نویسندشو میشناسم و آدم حسابیم ولی نخوندم و نمیشناسم!)


لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کاگاهش دعوت کرد و از چهره اش طرح هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست تا او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیارانش سر پا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. 

وقتی کارش تمام شد، گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:" من این تابلو را قبلا دیده ام!"

داوینچی با تعجب پرسید: " کی؟"

- "سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم، موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!"



پسفردا هم یه داستان دیگه میذارم... کپی هم حال میده ها... 

مردم ِ زبون نفهم!!

افسوس...هرچه سعی کردم مردم بفهمند تنها به من خندیدند...


                                                                                    «چارلی چاپلین»



پ.ن:تعطیلی ها بسی مزخرف است بسیار!!!

پ.ن2:ازونجایی که در حالت شاد و شنگولی به سر میبرم آهنگ این پست هم شاد و شنگولی میباشد!!:

از دست تو-کامیار و تهی!


متن یه آهنگ از آهنگای همون اسطوره...


شنبه روز بدی بود...

           روز بی حوصلگی...

                وقت خوبی که می شد غزلی تازه بگی...


ظهر یکشنبه ی من ...

      جدول نیمه تموم...

                       همه خونه هاش سیاه...

                                روی خونه جغد شوم...

       

صفحه ی کهنه ی یادداشتهای من،

            گفت دوشنبه روز میلاد منه...

               اما شعر تو میگه که چشم من، تو نخ ابره که بارون بزنه،

                                                   آخ اگه بارون بزنه... آخ اگه بارون بزنه...


  غروب سه شنبه خاکستری بود...

       همه انگار نوک کوه رفته بودن....

            به خودم هی زدم از اینجا برو...،

                                اما موش خورده شناسنامه من...


عصر چارشنبه ی من،

          هه ، عصر خوشبختی ما...

             فصل گندیدن من،

                     فصل جون سختی ما...


روز پنج شنبه اومد...

     مثل سقاهک بید...

  رو نوکش یه چیکه آب،

                  گفت به من بگید بگییییید...



جمعه حرف تازه ای برام نداشت...

   هر چی بود بیشتر از این ها گفته بود.....

                                                         ...

مزخرف ترین روز زندگی...

صبح که از خواب پا میشی امیدواری که امروزت حداقل اگه از دیروز بهتر نمیشه بدتر نشه...

میری مدرسه...زنگ اول و کلاس جغرافیا که کلا میگذره به نقاشی کشیدن و شرو ور نوشتن تو ی دفترچه که کلا مخصوص همین کاره!!

زنگ دوم امتحان دفاعی میدی ...

زنگ سوم جواب امتحانای شیمی رو میگیری ...

سر کلاسی و معلم داره ورقه ی بقیه رو صحیح میکنه که مامانت زنگ میزنه به گوشیت میگه کیفشو تو اتوبوس گم کرده ... میگه باید بری ببینی میتونی پیداش کنی یا نه!!!

زنگ چهارم که مثلا زنگ کامپیوتره میشینی با بچه ها تو لپ تاب یکیشون قهوه تلخ اورجینال(!) نگاه میکنی...

زنگ میخوره و میری سراغ کیف... کیف که پیدا نمیشه ولی به مسئول اون خط میسپری که اگه خبری شد بهت خبر بده!

میری خونه...داری ناهار میخوری.ساعت حدود ۴...داداش کوچیکت گوشی رو آورده میگه دو تا میس افتاده برات!نگاه میکنی ببینی کی زنگ زده...یه جورایی تعجب میکنی.پیش خودت میگی شاید کار مهمی داشته...زنگ میزنی بر نمیداره...بهش اس میدی...

وسط اس ام اس بازی یه دفعه همراه اول کرمش میگیره دیگه اس از گوشیت بیرون نمیره...حالا تو هی زور بزن...مگه میرسه بهش(اصولا خر ما از بچه گی کره خر بود!!)

خیر سرت پا میشی با مامانت بری بیرون دور بزنی که وسط خیابون بحثتون میشه...هنوزم داری زور میزنی که اس بدی و از اون ورم مامانه سیریش شده بد!!!

...

داری بر میگردی خونه که بهت اس میدن میگن طرف ازت ناراحت شده که چرا جوابشو ندادی...باز زور میزنی بهش اس بدی...ولی شانس که باهات قهر کرده باشه همین میشه دیگه!!

میای خونه...دلت به این خوشه که دیگه تموم شد...میتونی آروم باشی که داداش کوچیکت میاد عین انننن شروع میکنه کرم ریختن!!هرچی سعی میکنی خودتو نگه داری نمیشه که نمیشه... یه جوری میزنیش که اشکش دربیاد و با گریه بره پیش ننه بابات!!!

باز دوباره ۱۰ دیقه بعد میاد شروع میکنه کرم ریختن.این دفعه دیگه صبر نمیکنی همون اول کار آخرو میکنی!!دوباره میزنی اشکش دربیاد!!این دفعه دیگه باباهه جو زده پا میشه میاد شروع میکنه داد بیداد...تو هم که قرو قاطی شروع میکنی صداتو بالا بردن که کم نیاری و به میمنت حضور مادر دعوا به همون جرو بحث ختم میشه...!!میری تو اتاقت که تنها باشی و بگیری بخوابی که دوباره باباهه میاد شروع میکنه جفت پا میره رو مخت!!...

اون هم که جواب اس هاشو نتونسته بودی بدی باز بهت اس میده...دیگه داری میترکی...

واقعا دیگه نمیدونی چیکار کنی...

میری کامپیوترو روشن میکنی و درحال گوش دادن به آلبوم فرامرز اصلانی این پستو مینویسی...


پ.ن:یه روز خوب میاد...!!

پ.ن۲:به قرآن من ۵ تا رو نوشتم برات فرستاد...10 بارم فرستادم...اصلا هروقت دیدمت نشونت میدم!نیومد دیگه چیکار کنم؟!:((

پ.۳:خدایا روزای بعدو بخیر بگذرون!

وقتی ندانستی چکاره ای، ریده شدن را باید!

سلام...

چی؟ از مدرسه بنویسم؟ خودتون شاهد باشید من میخواستم یه چی دیگه بنویسم ولی اتاق فرمان گفت درمورد مدرسه بنویس!

بدبختی اینجاس مدرسه هم هیچی نداره... 


این هفته هشت تا امتحان داریم... تا اینجا سه تایی که دادیمو ریدیم...اون هم چه ریدنی! با یه دل پر ریدیم! 


دیگه اینکه سجاد و آریان و امیر جریمه شدن 5 بار از جزوه فیزیک بنویسن!


دیگه اینکه گور بابای اتاق فرمان، از خودم مینویسم!


دیگه اینکه مادربزرگِ مادرم در سن 95 سالگی مرد! من هم کلا دیروز پسرخالمو نگه داشتم! سه سالشه و بسیار بسیار پدر درمیاره...!


دیگه اینکه یادتون هست گفتم یکی بیاد منو برینه؟ هنوز کسی پیدا نشده ها، یکی بیاد... شاید این جمعه بیاید شاید...


دیگه اینکه از کمکهای نقدی و مستقیمتون درباره موز رسانی واقعا متشکرم! ساختمش!


دیگه اینکه آدم اگه آدم بود که دیگه الآن ما رو زمین نبودیم...!


دیگه اینکه دیگه وقتی دیگ میاد به دیگ میگه روت سیاه، دیگه اون که آش نمیشه خب!؟ حالا "دیگه" مرد بود یا زن؟


دیگه اینکه از این به بعد هر کی بگه دیسک کمر، با من طرفه! قضیه رو ناموسیش نکنید!


دیگه...


آیا واقعا دیگه؟ آخه چرا... 


ولی باور کنید اون دیگه آش نمیشه، جمعش کنید... ولی آش مهرثمرین آش میشه! مخصوصا اگه مفتی باشه...!


آهنگ امروزمون:

 اندی  --  خوشگلها باید برقصن!


نگو که میخواستی کلیک کنی و ضایع شدی!